فرار!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فرار
يک روز آموزگار از دانشآموزاني که در کلاس بودند پرسيد:
آيا ميتوانيد راهي غير تکراري براي ابراز عشق، بيان کنيد؟
برخي از دانش آموزان گفتند:
با بخشيدن، عشقشان را معنا ميکنند.
برخي؛ دادن گل و هديه
و برخي؛ حرفهاي دلنشين را، راه بيان عشق عنوان کردند.
شماري ديگر هم گفتند:
با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختي را، راه بيان عشق ميدانند.
در آن بين، پسري برخاست و پيش از اين که شيوه دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان کند، داستان کوتاهي تعريف کرد:
يک روز زن و شوهر جواني که هر دو زيست شناس بودند، طبق معمول براي تحقيق به جنگل رفتند. آنان وقتي به بالاي تپّه رسيدند درجا ميخکوب شدند. يک قلاده ببر بزرگ، جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود. شوهر، تفنگ شکاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر، جرات کوچکترين حرکتي نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زيست شناس فرياد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجههاي مرد جوان به گوش زن رسيد. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اينجا که رسيد دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوي اما پرسيد:
آيا ميدانيد آن مرد در لحظههاي آخر زندگياش چه فرياد ميزد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوي جواب داد:
نه، آخرين حرف مرد اين بود که، عزيزم، تو بهترين مونسم بودي. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود.
قطرههاي بلورين اشک، صورت راوي را خيس کرده بود که ادامه داد:
همه زيست شناسان مي دانند که ببر فقط به کسي حمله ميکند که حرکتي انجام ميدهد و يا فرارميکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پيشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. اين صادقانهترين و بيرياترين راه پدرم براي بيان عشق خود به مادرم و من بود
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: